10/19/2003
sheri az shamloo
در چشمِ بینگاهاش افسرده رازهاستاِستادهاست روز و شب و، از خموشِ خويش
با گنجهایِ رازِ دروناش نيازهاست.
میکاود از دو چشم
در رنگهایِ مبهم و مغشوش و گنگِ هيچ
ابهامِ پرسشی که نمیداند.
زين روی، در سياهییِ پنهانِ راهِ چشم
بر بادپا نگه [که ندارد به چشمِ خويش]
بنشسته
سالهاست که میراند.
مژگان بههم نمیزند از ديدهگانِ باز.
افسونِ نغمههای شبانگاهِ عابران
اشباحِ بیتکان و خموش و فسرده را
از حجرههایِ جنزدهیِ اندرونِ او
يکدم نمیرماند.
از آن بلندجای ــ که کبرش نهادهاست ــ
جز سویِ هيچِ کورِ پليدش نگاه نيست.
و بر لبانِ او
از سوزِ سرد و سرکشِ غارتگرِ زمان
آهنگِ آه نيست...
شبها سحر شدهست
رفتهست روزها،
او بیخيال ازينهمه ليکن
از خلوتِ سياهِ وجودی [که نيستاش اسبابِ بودنی]
پر بازکردهاست،
وز چشمِ بینگاه
سویِ بینهايتی
پروازکردهاست.
میکاود از دو چشم
در رنگهایِ درهم و مغشوش و کورِ هيچ
ز ابهامِ پرسشی که نيارِد گرفت و گفت
رنگی نهفته را.
زين روست نيز شايد اگر گاه، چشمِ ما
بيند به پردههایِ نگاهاشــسپيد و ماتــ
وهمی شکفته را.
يا گاهگوشِ ما بتواند عيانشنيد
هم از لبانِ خامش و تودار و بستهاش
رازی نگفته را...
۱۳۲۷